کله‌ي سفالي

آرش شريف زاده عبدی
arash123dk@yahoo.dk

فرامرز فريدي آدم عجيبي بود. مردی مسن و انسان مدرني که هميشه تنها زندگي كرده بود. او فقط به يك چيز علاقه فراوان داشت, به اشيای عتيقه و باستانی. و در اين مورد هر چيز دانستني را می دانست.
به محض اينكه چشمش به شيئي عتيقه يا تصويري قديمي مي افتاد آن را تجزيه و تحليل مي كرد؛ از چه سالي است و از چه مكاني آمده، اصل است يا بدل. تصور نمي كنم فريدي تا به حال فريب حتی بهترين بدل ها را هم خورده باشد. من كه خودم در موزة ايران باستان كار مي كردم در خريد اشيای باستانی برای موزه از او کمک می گرفتم. او هم به من علاقة خاصی داشت, چون می ديد که در کارم دقيقم و از هيچ چيزی سرسری نمی گذرم.
اما فريدی در اواخر عجيب تر از هميشه شده بود. کم حرفتر و گوشه گيرتر و تکيده تر, طوری که نگران حالش شده بودم. او يک شب مرا به خانه اش دعوت کرد تا داستانی يا واقعه ای را برايم تعريف كند.
شب صاف و پاييزي بود. خانة فريدي فقط دو اطاق کوچک داشت و ما در اطاق کار او نشستيم. پنجرة اطاق رو به باغی بزرگ باز بود. از پنجره درختها و بوته هايي ديده مي شد كه در زير نور آبي و سرد ماه مثل صحنة تئاتر بود. نور بنفش لامپ اطاق نصف پايين ديوارها را روشن كرده بود و در نيمة بالا نقوش برجسته گچی و اشيای عتيقه آويزان بود که بر ديوار در تاريکی بنفشی فرو رفته بودند. توی اطاق تکه های زيادی از كوزه هاي شكسته ريخته بود و در گوشه ای تابوت کثيفی به ديوار تکيه داشت. پاية چراغ ميز تحرير مجسمه سنگي يک بزكوهي بود. زير نور چراغ کله ی سفالی کوچکی بود؛ زنی جوان و زيبا با حالتی که گويي موقع درست شدنش خواب شيرينی می ديده است, شايد خواب معشوقش را. اما حالا, بعد از واقعه ای که برايم روشن شده, مطمئنم كه خواب نمي ديده, بلكه در حال نگاه كردن به معشوقش بوده است.
فريدی كمي اسپند در يك اسپندانه ريخت آن را روشن كرد و گفت: «بدون اين مراسم نمي توانم داستان را تعريف كنم.»
از او نپرسيدم چرا, و گذاشتم کارش را با ميل خودش انجام دهد. دود سفيدي كه از اسپندانه بلند مي شد، به صورت رگه اي بی حرکت به طرف تاريکی بالاي اطاق مي رفت و در برخورد با سقف بصورت حلقه های مارپيچ و زنگوله اي در می آمد روي همديگر غلت مي خوردند و محو می شد. فريدي از ميان اشيای قديمي روی ديوار خنجری دسته طلايي برداشت و برگشت پشت ميز کارش. هنوز مي توانم او را بروشنی مجسم كنم. با سر خم شده با كارد دسته طلايي اش بازی می کرد و موقع حرف زدنش به نظرم مي رسيد كه کلمات از دهان او بيرون نمي آيد.
گفت: «من اين كله سفالي را در عتيقه فروشي كوچكي در يكي از محلات جنوب شهر پيدا كردم, داخل چكمه ای چرمي و خاك گرفته روي طاقچة ته مغازه. وقتی تصادفي دستم به چكمه خورد، افتاد, و اين كله از داخلش جلو پايم غلت خورد. صاحب مغازه كه زن چاقي بود با دستپاچگی توضيح داد که شوهرش آن را موقع كوهنوردي در كوههاي كلشتر در شمال پيدا كرده. من که از همان موقع به اصالت و قدمت مجسمه پی برده بودم آن را با هزار زحمت خريدم. يک کله سفالی مربوط به دوران ساساني!»
چند لحظه ساکت شد و بعد همان طور که به کله سفالی چشم دوخته بود ادامه داد: «چيز عجيبي كه از همان ثانية اول فكرم را مشغول کرد اين بود كه صورت اين زن به نظرم خيلی آشنا مي آمد, بی آنکه بدانم کيست و کجا زندگی می کرده. نياز شديدم به او قلبم را به تپش انداخت و حتی يک لحظه حس کردم كه هميشه او همة نياز زندگی ام بوده است.»
بعد نفس عميقی کشيد و در ادامه گفت: «آن را به يك باستان شناس نشان دادم و با اين كه بررسي دقيقي از آن كرد, هيچ نشانی که اطلاعات مرا بيشتر کند پيدا نكرد. خودم هم مدت زيادي وقت صرف جستجو در كتابها و موزه ها كردم, ولی به هيچ نتيجه ای نرسيدم. به پاريس و موزة لوور رفتم, که زماني باستان شناسان معروفي داشته, ولی از آنجا هم مأيوس برگشتم. اما براي اين كه دست خالي برنگردم، اين خنجر دسته طلايي را خريدم. يک شب به فكرم رسيد که هر دو را روي ميز بگذارم. بعد خنجر را برداشتم و در حين تماشای جزئيات آن غرق در افکار دور و درازی شدم که يکدفعه در حالتی غير طبيعي به خودم آمدم. موج گرمی از ستون فقراتم گذشت و سرم داغ شد. حالتي بود شبيه آن چيزی که درويش ها می شناسند, حالتی که ارتباطی است بين آدم و عالم غيب. با اين حالت عجيب, حاليم شد كه در اطاق تنها نيستم. مطمئنم کاملاً بيدار بيدار بودم. کسی هم در اتاق نبود, اما صدای واضح و قشنگ زنانه ای به گوشم خورد که گفت: ״اي واهو, مواظب كارد اَردار باش.״ با حيرت سرم را برگرداندم و متوجه شدم که کله سفالی سر جايش نيست. نترسيدم, چون مي دانستم كسي وارد اطاق نشده. بعد با تعجب از خودم پرسيدم كه اين گفته به چه زبانی بود. تعجبم بيشتر از اين بود که چيزی را که شنيده بودم کاملاً فهميده بودم. يکدفعه در بيرون پنجره زنی را ديدم, زنی شبيه ملكه هاي مصري. همان زن بود! همان زنی که کله سفالی از رويش ساخته شده!»
فريدی با چشمهای مات و صورت عرق کرده رو به من کرد و در ادامه گفت: «بله, مي دانم. اين داستان بايد خيلی برايت عجيب باشد, ولی درست همان اتفاقی است که برايم پيش آمد. انگار فلج شده بودم, دهانم باز نمی شد و نمی توانستم جوابی به اين زن بدهم. رفتم کنار پنجره و با ناباوری به چشم او چشم دوختم. گفت: ״واهو، تو مرا مي شناسي. در کودکی با من همبازی بودي. يادت هست چقدر با هم خوش بوديم؟ كنار آن درياچة آبي رنگ. واهو, يادت هست كه با گل کنار درياچه, آن کله را از روی صورت من درست کردی؟״ بعد دستش را با حركتی رؤيايي به طرفم دراز كرد و با ناله گفت: ״نه, يادت نمي آيد. فقط من به ياد دارم, من, كه با دستهاي تو به جهان آمدم.״ راست مي گفت, چيزی به يادم نمی آمد. به طرفم آمد و از پشت پنجره دستهايم را گرفت. دستهايش واقعی بودند. دستهای نرم و لطيف زنی واقعی. اما صورتش! صورتش هراسان بود و ديگر شبيه مجسمه اش نبود. پرسيد: ״اردار را هم فراموش كرده اي؟ بزرگترين جنگجوي پدرم اردشير را؟ همان كه پدرم قول همسری مرا به او داده بود؟ می دانی اردار از تو نفرت داشت؟ او مي دانست كه من به تو, آری فقط تو, دل بسته ام. آه ... واهو...״ کم کم چيزهايي به يادم آمد, تاريکی و شب, دلهره و انتظار. زن گفت: ״اردار مي خواست تو را پشت معبد بزرگ شهر بكشد. شب بود و تو به ديدن من آمده بودی. خبرچينان به او خبر داده بودند. يادت هست؟ تو به فراتها خدای پدرانمان دعا کردی. اما من خنجر اردار را از کمرش کشيدم, همان خنجری که در دست داری. و بعد تو او را با خنجر خودش کشتی.״ آره, راست می گفت. همه چيز به يادم آمده بود. به او گفتم آره يادم می آيد. ديوار سفيد معبد و جنازة اردار يادم می آيد, و تو را که از وحشت به ديوار تکيه داده بودی. هر دو وحشتزده کنار ديوار و پای جنازة اردار ايستاده بوديم. بعداً قرار گذاشتيم که من مدتی مخفی شوم و در وقتی مناسب دوباره برگردم. گفت: ״پس چرا هيچ وقت برنگشتی؟ می دانی من چند سال منتظرت بودم؟״ گفتم نمی دانم, يادم نيست آن شب کجا رفتم و بعد چه بر سرم آمد. گفت: ״می دانی اردار هنوز هم می خواهد تو را بکشد؟״ ديگر چيزی يادم نيست. حال عجيبی به من دست داده بود, انگار روحی بودم که بر فراز تاريخ پرواز می کردم. هيجان داشتم و نفس نفس می زدم. اما زن آرام بود...»
من كه غرق داستان فريدی شده بودم ناگهان دستم به کله سفالی روی ميز خورد و با صدای افتادن آن بر زمين به خودم آمدم. فريدی نفس عميقی کشيد و عرق روی پيشانی اش را پاک کرد و گفت: «صبح که بيدار شدم همانجا کنار پنجره افتاده بودم و آن زن رفته بود. ديگر هم او را نديدم. از آن موقع تا به حال همه چيز برايم حال و هوای ديگری به خودش گرفته, انگار آدم اين سرزمين نيستم. انگار سرنوشت من جايي رقم خورده که ... نمی دانم, نمی دانم.»
فريدی موقع رفتنم کله سفالی را به من بخشيد.
دو روز بعد او را مرده همانجا توی اتاقش پيدا کرديم. کنار تابوت افتاده بود. رگ مچ دستش بريده بود و خون خشکيده کف اطاق را پوشانده بود. دكتر حدس مي زد كه او خودکشی کرده است. اما فقط من حقيقت را می دانستم, حقيقتی که گفتنش چيزی را تغيير نمی داد.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31484< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي